رمز تنهایی

 و چه دور است

نزدیکی فاصله ها

وچه نزدیک است تنهایی

من به واژه ی تنهایی در درون خویش پی برده ام

این با من آشناتر است

عجب تنهایی ای؟

گه گاهی بغض می کند این گلوی خسته از فریاد های تنهایی

این زبان

واین انگشتانی که می نویسند مفهوم تنهایی را

 وکاغذ هایی که پاره می کنند هنجره ی خ۰ود

کاش می شد که اندکی سکوت فرا داد

تا گوش به شکوه ناله خسته های این زبان

و به موسیقی تنهای کلماتم

که می نوازند این بنان

که بس غمگین تر از ساز جدایی است

من شاعری را می شناسم از دور ولی نزدیک

که از نزدیک بینی خیلی دور است و می گفت:

بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم.

در جوابش در دفتر شعرم نوشتم:

من سخن ساز می کنم با کاغذ و قلم تنهایی ام را

و به یادگار نگه خواهم داشت

که گر روزی فارغ از این درد گشتم

بخوانم

گوش فرا دهم به موسیقی تنهایی ام

که به سهولتش ندهم از دست آن آرامش طوفانی را

او گفت با نطق نصیحت:اما در همه چیزی رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست

سکوت میان ما

از راز ما سخن تواند گفت.

من در جوابش نوشتم:

در تنهایی رازی ست که در جمع بودن نیست

در تنهایی بیشتر به عشق عشق می ورزی.

گر سخن سرایی از زخم نباشد

نیاز درد دلی گه بایدش بود

مردمان امروز مفهوم سکوت را

در سکوت نشان رضاست می یابن

نه سرشار از ناگفته ها

ومن این سکوت را خواهم شکست در اشعارم

خواهم نوشت در افکارم

و خواهمش خواندبا بالنگی بلند در رخسارم

شعری از فروغ

 

 

 

دختر و بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آنسوی آسمان

گوئی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب 

شعله رمیده می بندم این دو چشم پرآتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پرآتش را تا بگذرم ز وادی رسوائی تا قلب خامشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهائی ای رهروان خسته چه می جوئید در این غروب سرد ز احوالش او شعله رمیده خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش او غنچه شکفته مهتابست باید که موج نور بیفشاند بر سبزه زار شب زده چشمی کاو را بخوابگاه گنه خواند باید که عطر بوسه خاموشش با ناله های شوق بیامیزد در گیسوان آن زن افسونگر دیوانه وار عشق و هوس ریزد باید شراب بوسه بیاشامد از ساغر لبان فریبائی مستانه سرگذارد و آرامد بر تکیه گاه سینه زیبائی ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه می بندی؟ روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهوده می خندی آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز ای مرغ دل که خسته و بیتابی دمساز باش با غم او، دمساز

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

هیچ چیز

هیچی برای نوشتن در حال حاضر ندارم.

شاید شروع به نوشتن زندگی نامه م بکنم اگه شرایط جور باشه!

راز سکوت و سخن

بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم

اما در هر چیزی رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت میان ما

از راز ما سخن تواند گفت

«احمد شاملو»

سرچ الکی

هر چی توی اینترنت و این وبلاگ و اون وبلاگ می گردی از نت گردی بی زار میشی

بابا دختره بهت پا نداد خوب به درک ولی اینطوری با خودت نکن.من اشتباه کردم و الان دارم نتیجش رو می بینم.

من خودم عاشق بودم اما خودم رو داغون کردم ولی به هیچ رسیدم.

الانم اخلاقم مثل آدمای نجوش و پاچه گیر شده.دیر جوش شدم.بعد دو ترم نه یک دختر همکلاسی نه دوست پسر همکلاسی دارم.این از نتایج عشق الکیو این حرفاست

اندکی آرامش

اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پا در گریز

اندک آرامشی در فاصله ی روز ها

تا دیروز شکل گرفته به فراموشی سپرده نشود

و فردا به هیبت امروز فراز نماید

«احمد شاملو»

مشغله ها

صبحگاه تا به عصر گاه همه روزه

مشغله ها و گرفتاری ها را به سر گیریم

ز بعد مشغله ها که فکر بشد آزاد

غم ها و غصه ها را به سینه در بر گیریم

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوغ تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم،گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمدکه شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه،مهو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان آرام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی:

«از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب،آیینه ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا که دلت با دگران الست!

تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:«حذر از عشق؟»-ندانم

سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم.

نتوانم!

روز اول،که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ،لب بام تونشستم

تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...»

باز گفتم که:«تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی  زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که:دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم،نه رمیدم.

رفت در ظلمت غم،شب و شب های دگر ه،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگراز آن کوچه گذر هم...


بی تو اما با چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


شعر:فریدون مشیری(دفتر ابر و کوچه)


سلام اول...............کلام اول

سلام.

من سید سامع ابراهیمی هستم.

این دومین وبلاگمه اولین وبلاگم بلاگفا بود که بعد 1.5 سال پاکش کردم

امیدوارم تا با یاری شما این وبلاگ بمونه